اگر چه شب
بال های سیاهش را
هر لحظه
گستر ده تر می کند
اگر چه دست ظلمت
گلبرگ های نازک نور را
پرپر می کند .
بیدار مانده ایم
تا آفتاب تازه
بر بلندای گُرده خونین خاکمان
بنشیند
تا باران نوازش
بر خرمن سوخته ی زنانمان
ببارد
و گل لبخند
بر لبان کودکانمان
بشکوفد .
بیدار مانده ایم
پلک های مرگ
بیداری دیدگان منتظرمان را
بر نخواهد پوشاند
و سکون ،
گرد باد بلند گام هایمان را
به زنجیر نخواهد کشاند .
بیدار مانده ایم
تا پرنده ی پیروزی
بالاهای سپیده و مانی اش را
بر فراز زیتون زاران تاریکمان
بتکاند
و غبار رنج را
از رخساره مان
بستاند .
تیمور ترنج
گفت: تو همانی هستی که احساس را دوباره برای خود معنا کرد؟! آری همانی که هنوز با ستارگان راز می گوید!
آه چه قدر خسته شدم از این جاده ها!
-مگر از کجا می آیی؟
گفت: از هر کجا که صداقت هست!
من از سرخی غروب میام، دوباره داشت چشمی را به یاد اشک می انداخت به او کمی نشاط حزن آلود دادم!
من از پیش شازده کوچولو میام، داشت غروب چهل و هفتم را تماشا می کرد که ترکش کردم! به او بذر یک گل سرخ هدیه کردم.
از پیش مرداب میام، داشت یه داستان می نوشت: آرزوی باران در کویر! به او جوجه اردکی هدیه کردم.
از پیش سهراب میام، داشت می نوشت:احساس! به او هیچ ندادم چون در سرزمین رنگارنگ ذهنش همه چیز داشت.
من از پیش مجنون میام، داشت به ستاره ها می گفت چه قدر کم نورید!به او اشک هدیه کردم.
از پیش یک کودک فلسطینی میام، داشت یه زیتون خون آلود نقاشی می کرد!به او پاره سنگی دادم.
من از پیش...
من سفیر دل هایم، من امید بخش احساسم!
و فریاد تو را شنیدم ، فریاد قلب تو را ! شمع هایت را دیدم... و آمدم به تو صبر و مبارزه هدیه کنم!
چشم بر همه دروغ ها، جنگ های در پس فریاد صلح، بی عدالتی ها درحجاب عدالت می بندم.
اصلا بگذار پنجره ای را که به منظره این دنیا باز می شود ببندم، پلک هایم را روی هم بگذارم و در رویا خود را بگشایم.
این جا دیگر همه چیز در گرو اندیشه من است، بال های خیال را باز می کنم و به اوج رویا می روم، آرزویی می کنم:
ای کاش انسان نگاهی به پشت سرش می انداخت-نگاهی عمیق-و می دید به قول دکتر شریعتی زنده است زندگی نمی کند و ای کاش انسان می فهمید زندگی کردن چیست!
در سرزمین خیالم روزی را می بینم که دیگر انسان شعرها را معنا نکند، روزی که انسان عشق را معنا نکند، روزی که انسان صداقت، دوستی، زندگی، عدالت را معنا نکند بلکه همه اینها معناگر انسان باشند.
روز هایی از راه برسند که انسان بچگی خود را در میانه راه زندگی پشت در فراموشی نگذارد، لحظاتی که انسان بی وفایی، دروغ، مادیت، بی رنگی را از فهرست واژگان تزویرش پاک کند.
به انتظار روزی بنشینم که انسان ها ببینند آسمان آبی است و چه زیباست پرواز پرنده ها در آسمان و آنگاه بشکنند همه قفس ها را!
روزی که بخندد سهراب در پس چهره مرداب.