سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ثمره دانش، خلوص در عمل است . [امام علی علیه السلام]

القدس لنا

اگر چه شب

بال های سیاهش را

هر لحظه

گستر ده تر می کند

اگر چه دست ظلمت

گلبرگ های نازک نور را

پرپر می کند .

بیدار مانده ایم

تا آفتاب تازه

بر بلندای گُرده خونین خاکمان

بنشیند

تا باران نوازش

بر خرمن سوخته ی زنانمان

ببارد

و گل لبخند

بر لبان کودکانمان

بشکوفد .

بیدار مانده ایم

پلک های مرگ

بیداری دیدگان منتظرمان را

بر نخواهد پوشاند

و سکون ،

گرد باد بلند گام هایمان را

به زنجیر نخواهد کشاند .

بیدار مانده ایم

تا پرنده ی پیروزی

بالاهای سپیده و مانی اش را

بر فراز زیتون زاران تاریکمان

بتکاند

و غبار رنج را

از رخساره مان

بستاند .

                                                          تیمور ترنج

 

                                                                          




محسن ::: شنبه 85/2/16::: ساعت 6:4 عصر

وقتی که از پس دست های نیاز درخت به دنبال غروب می گشتم، ناگهان کبوتری را بر شاخه های درخت دیدم، پر هایش را گشود و لب پنجره نشست.
وای چه احساسی، احساسی که از دیدن چشم هایش نصیبم شد. چشمانی که آیینه معنای واژه هستی بود. پرهایش که پرچم سیار معرفت بود. غبار صدایش که نشانگر قدمت سفرش بود.

گفت: تو همانی هستی که احساس را دوباره برای خود معنا کرد؟!  آری همانی که هنوز با ستارگان راز می گوید!
آه چه قدر خسته شدم از این جاده ها!
-مگر از کجا می آیی؟
گفت: از هر کجا که صداقت هست!
من از سرخی غروب میام، دوباره داشت چشمی را به یاد اشک می انداخت به او کمی نشاط حزن آلود دادم!
من از پیش شازده کوچولو میام، داشت غروب چهل و هفتم را تماشا می کرد که ترکش  کردم! به او بذر یک گل سرخ هدیه کردم.
از پیش مرداب میام، داشت یه داستان می نوشت: آرزوی باران در کویر! به او جوجه اردکی هدیه کردم.
از پیش سهراب میام، داشت می نوشت:احساس! به او هیچ ندادم چون در سرزمین رنگارنگ ذهنش همه چیز داشت.
من از پیش مجنون میام، داشت به ستاره ها می گفت چه قدر کم نورید!به او اشک هدیه کردم.
از پیش یک کودک فلسطینی میام، داشت یه زیتون خون آلود نقاشی می کرد!به او پاره سنگی دادم.
من از پیش...
من سفیر دل هایم، من امید بخش احساسم!
و فریاد تو را شنیدم ، فریاد قلب تو را ! شمع هایت را دیدم... و آمدم به تو صبر و مبارزه هدیه کنم!




محسن ::: پنج شنبه 85/2/14::: ساعت 4:19 عصر

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید ...هیچ راهی نیست کانرا نیست پایان غم مخور
می خواهم چشم بر همه چیز ببندم. می خواهم از یاد ببرم اشک های دخترک را در سوگ پدر آزادی خواهش، اشک های پسرک را در حرص لقمه ای نان، دست های آن زن را که هیچ نقشی از لطافت زنانه بر بومش نخورده بود و آن بچه مثل این که نمی دید، پاهایش را در خط شروع زندگی اش گرفته اند و با آن حال به دنبال مادرش می گشت، مادری که اکنون زیر انبوهبی از خاک قربانی آزمندی ها شده بود.

چشم بر همه دروغ ها، جنگ های در پس فریاد صلح، بی عدالتی ها درحجاب عدالت می بندم.
اصلا بگذار پنجره ای را که به منظره این دنیا باز می شود ببندم، پلک هایم را روی هم بگذارم و در رویا خود را بگشایم.

این جا دیگر همه چیز در گرو اندیشه من است، بال های خیال را باز می کنم و به اوج رویا می روم، آرزویی می کنم:
ای کاش انسان نگاهی به پشت سرش می انداخت-نگاهی عمیق-و می دید به قول دکتر شریعتی زنده است زندگی نمی کند و ای کاش انسان می فهمید زندگی کردن چیست!

در سرزمین خیالم روزی را می بینم که دیگر انسان شعرها را معنا نکند، روزی که انسان عشق را معنا نکند، روزی که انسان صداقت، دوستی، زندگی، عدالت را معنا نکند بلکه همه اینها معناگر انسان باشند.
روز هایی از راه برسند که انسان بچگی خود را در میانه راه زندگی پشت در فراموشی نگذارد، لحظاتی که انسان بی وفایی، دروغ، مادیت، بی رنگی را از فهرست واژگان تزویرش پاک کند.
به انتظار روزی بنشینم که انسان ها ببینند آسمان آبی است و چه زیباست پرواز پرنده ها در آسمان و آنگاه بشکنند همه قفس ها را!
روزی که بخندد سهراب در پس چهره مرداب.




محسن ::: پنج شنبه 85/2/14::: ساعت 4:1 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 3


بازدید دیروز: 2


کل بازدید :74835
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<