کجایند عرب های پا پتی مرد نما تا این شیر زن و ببینن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هزار کودک همسایه را به خاطر می آورم
که گل میخک بر سینه زدند
و در آتش باران بمب و راکت
پله های زیرزمین را گم کردند و لاجرم
از نردبان ستاره ها به ملکوت آسمان رفتند.
هفت دقیقه بعد آن طرف تر
طرحی از اندام ما بر دیوار بود
که طولی نمی کشید
در سایه موشک باران محو شود
ما سه نفر بودیم
نشسته بودیم
که صبور و فروتن موشک
از در وارد قهوه خانه شد!
می دانید!
جاز نبود، مجاز هم نبود
آن جا فقط انفجاری بود
که ما منفجرش شدیم
می خواستند
سرنوشتم را
با تقدیر تلخ چفیه ام
- که هماره
نقشی از زنجیرهای به هم پیوسته است-
پیوند دهند
کوشیدند چشمانم را نیز
با آن بپوشانم
اما نگاهم
هیچ گاه دست از تحقیرشان برنداشت