چشم بر همه دروغ ها، جنگ های در پس فریاد صلح، بی عدالتی ها درحجاب عدالت می بندم.
اصلا بگذار پنجره ای را که به منظره این دنیا باز می شود ببندم، پلک هایم را روی هم بگذارم و در رویا خود را بگشایم.
این جا دیگر همه چیز در گرو اندیشه من است، بال های خیال را باز می کنم و به اوج رویا می روم، آرزویی می کنم:
ای کاش انسان نگاهی به پشت سرش می انداخت-نگاهی عمیق-و می دید به قول دکتر شریعتی زنده است زندگی نمی کند و ای کاش انسان می فهمید زندگی کردن چیست!
در سرزمین خیالم روزی را می بینم که دیگر انسان شعرها را معنا نکند، روزی که انسان عشق را معنا نکند، روزی که انسان صداقت، دوستی، زندگی، عدالت را معنا نکند بلکه همه اینها معناگر انسان باشند.
روز هایی از راه برسند که انسان بچگی خود را در میانه راه زندگی پشت در فراموشی نگذارد، لحظاتی که انسان بی وفایی، دروغ، مادیت، بی رنگی را از فهرست واژگان تزویرش پاک کند.
به انتظار روزی بنشینم که انسان ها ببینند آسمان آبی است و چه زیباست پرواز پرنده ها در آسمان و آنگاه بشکنند همه قفس ها را!
روزی که بخندد سهراب در پس چهره مرداب.