هزار کودک همسایه را به خاطر می آورم
که گل میخک بر سینه زدند
و در آتش باران بمب و راکت
پله های زیرزمین را گم کردند و لاجرم
از نردبان ستاره ها به ملکوت آسمان رفتند.
هفت دقیقه بعد آن طرف تر
طرحی از اندام ما بر دیوار بود
که طولی نمی کشید
در سایه موشک باران محو شود
ما سه نفر بودیم
نشسته بودیم
که صبور و فروتن موشک
از در وارد قهوه خانه شد!
می دانید!
جاز نبود، مجاز هم نبود
آن جا فقط انفجاری بود
که ما منفجرش شدیم