گفت: تو همانی هستی که احساس را دوباره برای خود معنا کرد؟! آری همانی که هنوز با ستارگان راز می گوید!
آه چه قدر خسته شدم از این جاده ها!
-مگر از کجا می آیی؟
گفت: از هر کجا که صداقت هست!
من از سرخی غروب میام، دوباره داشت چشمی را به یاد اشک می انداخت به او کمی نشاط حزن آلود دادم!
من از پیش شازده کوچولو میام، داشت غروب چهل و هفتم را تماشا می کرد که ترکش کردم! به او بذر یک گل سرخ هدیه کردم.
از پیش مرداب میام، داشت یه داستان می نوشت: آرزوی باران در کویر! به او جوجه اردکی هدیه کردم.
از پیش سهراب میام، داشت می نوشت:احساس! به او هیچ ندادم چون در سرزمین رنگارنگ ذهنش همه چیز داشت.
من از پیش مجنون میام، داشت به ستاره ها می گفت چه قدر کم نورید!به او اشک هدیه کردم.
از پیش یک کودک فلسطینی میام، داشت یه زیتون خون آلود نقاشی می کرد!به او پاره سنگی دادم.
من از پیش...
من سفیر دل هایم، من امید بخش احساسم!
و فریاد تو را شنیدم ، فریاد قلب تو را ! شمع هایت را دیدم... و آمدم به تو صبر و مبارزه هدیه کنم!