خورشید چون رخت خود از صحرا فرو بست
خلوت گزید و چهره از عالم نهان کرد
مه در غیابش نو عروسی گشت ، رعنا
در حجله اش ، اتراق ، یکصد کاروان کرد
**********
از سرخ خون پاکبازان فلسطین
در آسمان دریای خون بر پای گردید
خورشید را وقت غروب از شرم و اندوه
دیدم که غلتان غرق در دریای گردید
*********
از داستان جان گداز موطن قدس
چون سنبل از غم ، قامت جانم خمیده
تا آشیان در سرزمین دوست گیرد
آشفته از زندان تن روحم پریده
*********
امشب غریق موج دریای فغانم
بغض و نفیری سخت دارم در گلو، من
امشب هوای یک جهان فریاد دارم
لیکن ز خجلت قفل کارم در گلو ، من
*********
باران آتش های تیر و موشک ظلم
در سینه ام گویی دوچندان آتش افروخت
با پایداری کودک غلتیده در خون
بی حرف ، درس عشق و ایمان با من آموخت :
**********
در جان نثاری طعم شیرین حیات است
گل را حیات از پر شدن آغاز گردد
معیار ایمان در بلاها رخ نماید
با سوختن در شعله زر ممتاز گردد
**********
یاد آور از آموزگاران رشادت
آنان که بذر عشق را کشتند و رفتند
از صبر و ایمان و شهامت ، ریسمانی
با دوک خون خویشتن رشتند و رفتند
**********
مردان حق جویی که خشم چهرهاشان
لرزنده گرداند وجود عالمی را
در چشم هاشان خون خشم از حلقه بندد
بینند کم همچون نمی جوشان یمی را
*********
گریان و غمگین کودک آواره ای گفت :
جان و جهان در دوری از میهن نیرزد
گر آه سوزانی کشم از خجلت آن
آتش دگر رسم خود آرایی نورزد
*********
در کشتزار خرمی ، در ملک سینه
از دیر بازان آتشی از کینه دارم
با غاصبان سرزمین مادری ، من
جنگ و جهاد و جوششی دیرینه دارم
**********
ای در رگانم خون و عشق و غیرت تو
دربند بندم چشمه ات جوشان و جاری
باید که جان بر کفه ی اخلاص آرم
شاید که بعد از این خزان آید بهاری
**********
ای قدس ، مهد وحی و انوار الهی
ای قبله گاه اولین ، جولانگه جان
ای مهبط ختم رسل در شام معراج
ای افتخار و مهر تو در سینه پنهان
***********
لب باز کن طوفان درد خود فرو ریز
از زخم های کهنه ی خود پرده بردار
آتش فشان گرد و شررهایت روان کن
از رازهای سینه ی خود پرده بردار
***********
آرام دیدم قطره ی یخ بسته ی اشک
آغشته با خون بر رخ زردش درخشید
نجوا کنان در عرصه ی شعر و تخیل
با آشنای درد خود این گونه نالید:
**********
من صفحه ی خونین تاریخم ، برادر
بس دیده ام رزم وستیز و کفر وایمان
در جای جای سرزمینم نقش خونی است
از ضربه های پی هم شمشیر و پیکان
**********
در این کشاکش آن که شد پیروز میدان
بر پایه ی ایمان و غیرت متکی بود
در بحر هستی گوهر قرآن به کف داشت
با کشتی اش سیل خروشان ، کودکی بود
**********
آرامگاه مرغ صلح و عدل بودم
امروز ابر مرگ بر من خیمه بسته
اکنون به بامم جغد شوم جنگ و کشتار
بر مرکبی از ظلم و عدوان بر نشسته
**********
باد تجاوز زوزه ی منحوس خود را
زنجیر کرد و سوی باغ خرمم تاخت
چنگال خود رنگین به خون لاله ها کرد
پرپر نمود و از وطن آواره انداخت
**********
ای زاده ی اسلام اگر خواهان اوجی
با بال ایمان تا ثریا می توان رفت
آزادی و عزت بهایی سخت دارند
نتوان به قصر آرزوها رایگان رفت
***********
در سلک مردان مجاهد گام بردار
بر پیکر ظلم و تجاوز تیشه ها زن
تا شاخ و برگ سبز و خرم روید از تو
در خاک حاصلخیز قرآن ریشه ها زن
***********
سید محمد صدیق قطبی راد ــ تالش
اگر چه شب
بال های سیاهش را
هر لحظه
گستر ده تر می کند
اگر چه دست ظلمت
گلبرگ های نازک نور را
پرپر می کند .
بیدار مانده ایم
تا آفتاب تازه
بر بلندای گُرده خونین خاکمان
بنشیند
تا باران نوازش
بر خرمن سوخته ی زنانمان
ببارد
و گل لبخند
بر لبان کودکانمان
بشکوفد .
بیدار مانده ایم
پلک های مرگ
بیداری دیدگان منتظرمان را
بر نخواهد پوشاند
و سکون ،
گرد باد بلند گام هایمان را
به زنجیر نخواهد کشاند .
بیدار مانده ایم
تا پرنده ی پیروزی
بالاهای سپیده و مانی اش را
بر فراز زیتون زاران تاریکمان
بتکاند
و غبار رنج را
از رخساره مان
بستاند .
تیمور ترنج
گفت: تو همانی هستی که احساس را دوباره برای خود معنا کرد؟! آری همانی که هنوز با ستارگان راز می گوید!
آه چه قدر خسته شدم از این جاده ها!
-مگر از کجا می آیی؟
گفت: از هر کجا که صداقت هست!
من از سرخی غروب میام، دوباره داشت چشمی را به یاد اشک می انداخت به او کمی نشاط حزن آلود دادم!
من از پیش شازده کوچولو میام، داشت غروب چهل و هفتم را تماشا می کرد که ترکش کردم! به او بذر یک گل سرخ هدیه کردم.
از پیش مرداب میام، داشت یه داستان می نوشت: آرزوی باران در کویر! به او جوجه اردکی هدیه کردم.
از پیش سهراب میام، داشت می نوشت:احساس! به او هیچ ندادم چون در سرزمین رنگارنگ ذهنش همه چیز داشت.
من از پیش مجنون میام، داشت به ستاره ها می گفت چه قدر کم نورید!به او اشک هدیه کردم.
از پیش یک کودک فلسطینی میام، داشت یه زیتون خون آلود نقاشی می کرد!به او پاره سنگی دادم.
من از پیش...
من سفیر دل هایم، من امید بخش احساسم!
و فریاد تو را شنیدم ، فریاد قلب تو را ! شمع هایت را دیدم... و آمدم به تو صبر و مبارزه هدیه کنم!
تکیه بر بازوی من می داد گرم
شعله ور از سوز خواهش ها تنش
لرزشی بر جانم می ریخت نرم
ناز آن بازو به بازو رفتنش!
در نگاهش با همه پرهیز و شرم
برق می زد آرزویی دلنشین
در دل من، با همه افسردگی
موج می زد اشتیاقی آتشین.
زیر نور ماه دور از چشم غیر
چشم ها بر یکدیگر می دوختیم
هر نفس صد راز می گفتیم و باز
در تب نا گفته ها می سوختیم.
نسترن ها از سر دیوار ها
سر کشیدند از صدای پا ما
ماه می پائیدمان از روی بام
عشق می جوشید در رگ های ما
سایه هامان مهربان تر بی دریغ
یکدیگر را در بر داشتند
تا میان کوچه ای با صد ملال
دست از آغوش هم برداشتند!
باز هنگام جدائی در رسید.
سینه ها لرزان شد و دل ها شکست
خنده ها در لرزش لب ها گریخت
اشک ها بر روی رویا ها نشست!
چشم جان من به ناکامی گریست
برق اشکی در نگاه او دوید
نسترن ها سر به زیر انداختند!
ماه را ابری به کام خود کشید.
تشنه تنها خسته جان آشفته حال
در دل شب می سپردم ره خویش
تا بگریم در غمش دیوانه وار
خلوتی می خواستم دلخواه خویش! فریدون مشیری
چشم بر همه دروغ ها، جنگ های در پس فریاد صلح، بی عدالتی ها درحجاب عدالت می بندم.
اصلا بگذار پنجره ای را که به منظره این دنیا باز می شود ببندم، پلک هایم را روی هم بگذارم و در رویا خود را بگشایم.
این جا دیگر همه چیز در گرو اندیشه من است، بال های خیال را باز می کنم و به اوج رویا می روم، آرزویی می کنم:
ای کاش انسان نگاهی به پشت سرش می انداخت-نگاهی عمیق-و می دید به قول دکتر شریعتی زنده است زندگی نمی کند و ای کاش انسان می فهمید زندگی کردن چیست!
در سرزمین خیالم روزی را می بینم که دیگر انسان شعرها را معنا نکند، روزی که انسان عشق را معنا نکند، روزی که انسان صداقت، دوستی، زندگی، عدالت را معنا نکند بلکه همه اینها معناگر انسان باشند.
روز هایی از راه برسند که انسان بچگی خود را در میانه راه زندگی پشت در فراموشی نگذارد، لحظاتی که انسان بی وفایی، دروغ، مادیت، بی رنگی را از فهرست واژگان تزویرش پاک کند.
به انتظار روزی بنشینم که انسان ها ببینند آسمان آبی است و چه زیباست پرواز پرنده ها در آسمان و آنگاه بشکنند همه قفس ها را!
روزی که بخندد سهراب در پس چهره مرداب.